http://prim.ParsiBlog.com
| ||
داستان کودک و خدا کودکی که آماده ی تولدبود نزدخدا رفت وازاو پرسید:می گویند فرداتومرابه زمین می فرستی،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوندپاسخ داد: ازمیان تعدادزیاد بسیاری ازفرشتگان،من کی رابرای تودرنظرگرفته ام.اوازتونگهداری خواهدکرد.کودک ادامه داد:من چطورمی توانم بفهمم که مردم چه می گویندوقتی زبان آنهارانمی دانم؟خداونداورانوازش کردوگفت:فرشته ی توزیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی درگوش توزمزمه خواهدکردوبادقت وصبوری به تویاد خواهددادکه چگونه صحبت کنی.کودک سرش رابرگرداندوپرسید:شنیده ام درزمین انسانهای بدی زندگی می کنند.چه کسی ازمن محافظت خواهدکرد؟خداوندپاسخ داد:فرشته ات ازتومحافظت خواهدکرد،حتی اگربه قیمت جانش تمام شود.کودک بانگرانی ادامه داد:امامن همیشه به این دلیل که دیگرنمی توانم توراببینم ناراحت خواهم بود.درآن هنگام بهشت آرام بود،اماصداهایی اززمین شنیده می شد.کودک می دانست که بایدبزودی سفرش را آغازکند.اوبه آرامی سوالی دیگرازخداپرسید:خدایا،اگرمن بایدهمین حالابروم، لطفاً نام فرشته ام رابه من بگو. خداوندشانه ی اورانوازش کردوگفت:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،به راحتی می توانی اورا مادر صداکنی. [ یکشنبه 86/9/18 ] [ 8:52 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |