http://prim.ParsiBlog.com
| ||
ای آشنای درد ما ، مهدی بیا مهدی بیا هــر نــفـــس آیـنــه روی تـو را می طلبم
هر چند که بیمار تو هستیم همه [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:50 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
اه ای خداوند، ای خداوند کریم من
اگر روزی کسی از من بپرسد
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
خدای جهان سرخوش از آفرینش
جاده ،خالی است ولی می شنوی؟
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:43 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
دلدار من
هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
عاشقان یکدل
نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
ما را به این زمین ِ خسته می آوری
مردمان جهان از خُرد تا بزرگ
در خاموشی شب [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:41 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
آموزگار نیستم
اندیشیدن ممنوع!
گیس عشق ما بلند شده
آه ! ای کاش ،
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
پسرم جعبه آبرنگش را پیش رویم گذاشت
با وجود این روزگار غرغه در نا بهنجاری
افسوس ....
نشست و ترس در چشمانش بود
اگر
با وجود این روزگار بد سرشت [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:38 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
چه رفت بر زبان مرا؟
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
باور نداشتـم که چنین واگذاریم
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:37 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
من زندگی را دوست دارم
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
درختان می گویند بهار
کهکشانها کو زمینم؟
در انتهای هر سفر
نیم ساعت پیش ،
ما چیستیم ؟!
بی تو
و رسالت من این خواهد بود
شب در چشمان من است
به من بگویید
انسانم !
میزی برای کار ،
نیستیم !
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
ما
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:35 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
چون چنین است پی کار دگر باشم به
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
یار این طایفه خانه برانداز مباش
گر کسب کمال میکنی میگذرد
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
پیوستن دوستان به هم آسان است
المنة لله که ندارم زر و سیمی [ پنج شنبه 92/6/7 ] [ 5:33 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
دیروز
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
حرفهای ما هنوز ناتمام...
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم به فال نیک بگیرم بهار را تقویم چارفصل دلم را ورق زدم رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
اما
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری [ دوشنبه 92/5/28 ] [ 5:55 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
دنیا که از او دل اسیران ریش است پامال غمش، توانگر و درویش است نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است شیخ بهایی
تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست شیخ بهایی
آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان میباید هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشه? دل که قیمتش افزاید شیخ بهایی
او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد تو قصه? عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد شیخ بهایی
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهند چون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشته? روشنی به دستت ندهند شیخ بهایی
بر درگه دوست، هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برود صد ساله نماز عابد صومعهدار قربان سر نیاز عاشق برود شیخ بهایی
از بس که زدم به شیشه? تقوی سنگ وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ اهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ شیخ بهایی
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافله? گناه، راهی کردیم در دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس به شب و روز سیاهی کردیم شیخ بهایی
هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بیمقداریم سری که به آصف سلیمان دادند داریم، ولی به هرکسی نسپاریم شیخ بهایی
ای عاشق خام، از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو تو طاعت حق کنی به امید بهشت رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو شیخ بهایی
ای دل، قدمی به راه حق ننهادی شرمت بادا که سخت دور افتادی صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی شیخ بهایی [ دوشنبه 92/5/28 ] [ 5:53 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن ناخورده شراب وصل مستی کم کن با زلف بتان دراز دستی کم کن بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن ابوسعید ابوالخیر
گفتار نکو دارم و کردارم نیست از گفت نکوی بی عمل عارم نیست دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست ابوسعید ابوالخیر
دلخسته و سینه چاک میباید شد وز هستی خویش پاک میباید شد آن به که به خود پاک شویم اول کار چون آخر کار خاک میباید شد ابوسعید ابوالخیر
قومی ز خیال در غرور افتادند و ندر طلب حور و قصور افتادند قومی متشککند و قومی به یقین از کوی تو دور دور دور افتادند ابوسعید ابوالخیر
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد مهرت بکدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد ابوسعید ابوالخیر
رفتم به کلیسیای ترسا و یهود دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود با یاد وصال تو به بتخانه شدم تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود ابوسعید ابوالخیر
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود با نفس پلید جامه? پاک چه سود زهرست گناه و توبه تریاک وی است چون زهر به جان رسید تریاک چه سود ابوسعید ابوالخیر
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود افتاده ز روی تو در آیینه? دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود ابوسعید ابوالخیر
یا رب بگشا گره ز کار من زار رحمی که زعقل عاجزم در همه کار جز در گه تو کی بودم در گاهی محروم ازین درم مکن یا غفار ابوسعید ابوالخیر
مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر ابوسعید ابوالخیر
در هر سحری با تو همی گویم راز بر درگه تو همی کنم عرض نیاز بی منت بندگانت ای بنده نواز کار من بیچاره? سرگشته بساز ابوسعید ابوالخیر
گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم غم سوی تو هرگز گذری مینکند آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم ابوسعید ابوالخیر
غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و من هم نروم ابوسعید ابوالخیر
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم محتاج برادران و خویشان نشوم بی منت خلق خود مرا روزی ده تا از در تو بر در ایشان نشوم ابوسعید ابوالخیر
از هستی خویش تا پشیمان نشوی سر حلقه? عارفان و مستان نشوی تا در نظر خلق نگردی کافر در مذهب عاشقان مسلمان نشوی ابوسعید ابوالخیر
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی وز گرمی بحث مجلس افروز شوی در مکتب عشق با همه دانایی سر گشته چو طفلان نوآموز شوی ابوسعید ابوالخیر
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی ابوسعید ابوالخیر
تا نگذری از جمع به فردی نرسی تا نگذری از خویش به مردی نرسی تا در ره دوست بی سر و پا نشوی بی درد بمانی و به دردی نرسی ابوسعید ابوالخیر
دنیا طلبان ز حرص مستند همه موسی کش و فرعون پرستند همه هر عهد که با خدای بستند همه از دوستی حرص شکستند همه ابوسعید ابوالخیر
یا رب نظری بر من سرگردان کن لطفی بمن دلشده? حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن ابوسعید ابوالخیر [ دوشنبه 92/5/28 ] [ 5:51 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |