تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید*****************************
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا**********************************************
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانشنگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویششوان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویشوان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسننتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادقمژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آییعجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندتکه همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیمباز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیردبوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدیبنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالمکه نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشدعاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا