http://prim.ParsiBlog.com
| ||
دروگران پگاه [ شنبه 92/4/8 ] [ 9:50 عصر ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید برگرفته از:کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 1:52 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
زیر باران بیا قدم بزنیم من نمیگویم درین عالم باز باران بی ترانه [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 1:44 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
در سمت توام [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 1:26 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
در فــــکر فتــح قــلـــه قـافـم کـــه آنجاست
ناگـــزیرم از سـفر بــــی سرو سامان چون باد
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
پس شاخههــــای یاس و مریم فرق دارند
تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 1:9 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
از بــاغ مــیــبرنــد چــراغــــانــــی ات کنند [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 12:43 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
همراه بســـــیار است، اما همدمی نیست [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 12:38 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
خداوندا به دلهای شکسته [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 12:34 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
زندگی یعنی چه؟ یعنی آرزو کم داشتن [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 12:33 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
الهی غمم بار خاطر نباشد [ سه شنبه 92/4/4 ] [ 12:31 صبح ] [ فاضل تقی پور ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |